۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

آرزوی دور


باز دلم گرفت!
باز موندم توی تعجب. باز از قشنگ بودن رویاهام حالم بهم خورد و از سخت بودن زندگی. دستش رو توی دستم گرفتم، بهم گفت می دونی چند وقته ماساژم ندادی؟ نمی تونستم سکوت نکنم. کلمه ها تا پشت لبم میومدن و بر میگشتن. سعی کردم تمرکزم رو بزارم روی دستش که توی دستم بود... چی میشد این دستا مال من باشه؟ چی میشد می تونستم ببوسمشون؟ چی میشد بتونم تمام بدنت رو ببوسم؟ وقتی نمی تونم، به همه چیز ایراد میگیرم، به خودم بیشتر از همه...میگم چته آخه، چرا بقیه مثل من نیستن؟ چرا من مثل بقیه نیستم؟
دوست نداشتم یه دوست صمیمی بشم برات... دوست داشتم همدمت باشم، دوست داشتم فکر کنم تو هم منو دوست داری. دوست داشتم منو ببوسی، بغل کنی، سرت رو بزاری رو شونه هام، من هم. دوست دارم هر چیزی که تو دلم میگذره رو بهت بگم ولی میدونم که نمی تونم.
آه چه مسخرست این زندگی. آه چه زشته که نمی تونم بهت بگم دوستت دارم چون می دونم که تو نمی تونی اینو بشنوی... آه... ای کاش می فهمیدی من رو... ای کاش