۱۳۹۲ شهریور ۳, یکشنبه

محدود



به نام خدا

دیگه نکته ای به ذهنم نمی رسه.... بسکه دیگه همه چیز داره برام الکی مهم میشه... چرا باید همین الان ناراحت بشی از اینکه داره بهت تیکه میندازه و مسخر می کنه؟ مگه نمی دونی مسخرت می کرد که چرا از اون حرکت ویندوز توی ارایه ی زارعی استفاده کردی و کلی توپید بهت و گذاشتی کنار و خودت رو محدود کردی.
مگه یادت نیست که می گفت چرا موقع ظرف شستن حرف می زنی، و دیگه حرف نزدی و خودت رو محدود کردی؟ مگه نمی دونی که به خاطر همین حرفا بود که دیگه جوک تعریف نمی کنی برای دوستات و خودت رو بازم داری محدود میکنی؟ مگه نمی دونی که بهت گفت چرا با دوستات می پلکی و دیگه نپلکیدی و خودت رو محدود کردی؟ مگه نمی دونی که هر کاری که بکنی بازم بهت ایراد میگیره که این چه اخلاقیه که تو داری و بازم تو اون اخلاقتو ترک می کنی (هرچند که اصلا بد نیست) و بازم مسخرت میکنه و بازم از خودت میگذری و خودت رو محدود میکنی؟ مگرنه این که عادت خوابت رو عوض کردی و در حالی که می دونستی تا ظهر خوابیدن اصلا بد نیست، مگه اذیت نشدی و کمرت درد نگرفت و غیره؟ و خودت رو محدود کردی. حالا هم داری به جمله ی چرا هر چیزی رو دوست داری برای همه تعریف کنی همین عکس العمل رو نشون می دی.
جواب همه ی این ها آره است.
میدونی که داری خودتو محدود میکنی و می دونی که داره زندگی رو برای خودت زهر مار میکنی. همینطور می دونی که الان بهترین سال های زندگیته و باید آروم ترن حالت و بهترین روزهارو داشته باشی ولی خودت هم نمی دونی که چرا داری این کارارو انجام میدی
خودت هم خوب می دونی که نمی تونی یهو بزنی زیر اخلاق قبلیت و خودت هم می دونی که داری یواش یواش به نوشته ی احمق خودت عادت می کنی!
میدونی که میدونه که ناراحت میشی ولی اهمیت نمیده و میدونی دلیل اهمیت ندادنش بی اهمیت بودن خودته!
می دونی که هر چه تلاش کنی در راستای اهمیت پیدا کردن، باز هم بی اهمیت خواهی موند و می دونی که حتی نتیجه ی عکس داره!
می دونی چی به چیه ولی نمی دونی چیکار کنی!
نمی دونی که چه وقتایی تورو دوست دارن. نمی دونی اون موقع هم بدشون میاد ازت و دارن تظاهر می کنن که دوستت دارن. نمی دونی که وقتی می توپن بهت چی کار کنی. نمی دونی که وقتی طلب داری چطور حق خودتو بخوای. نمی دونی وقتی ناراحتی یا عصبانی چطور خودو خالی کنی و همش داری سعی می کنی که خوت رو کنترل کنی و نمی دونی که عواقبی داره.
اینها حقیقته اینها همه تلخه تلخی ها هر چقدر هم که کم باشه، اون شیرینی گهگداری رو به فنا میده! اینها همه حقیقته و می دونی که تلخه!
چه چیزی باعث شد این ها رو بنویسی؟ نمی دونم؟ من کینه ای نیستم ولی خاطرات بد رو خوب توی ذهنم نگه می دارم، این حقیقته و تلخه. اگه کسی چیزی بهم بگه خیلی زود ناراحت می شم. اصلا بی جنبه هستم اصلا بی جنبه ترین دنیام، این حقیقته و تلخه!

۱۳۹۱ اسفند ۱۷, پنجشنبه

آرزوی دور


باز دلم گرفت!
باز موندم توی تعجب. باز از قشنگ بودن رویاهام حالم بهم خورد و از سخت بودن زندگی. دستش رو توی دستم گرفتم، بهم گفت می دونی چند وقته ماساژم ندادی؟ نمی تونستم سکوت نکنم. کلمه ها تا پشت لبم میومدن و بر میگشتن. سعی کردم تمرکزم رو بزارم روی دستش که توی دستم بود... چی میشد این دستا مال من باشه؟ چی میشد می تونستم ببوسمشون؟ چی میشد بتونم تمام بدنت رو ببوسم؟ وقتی نمی تونم، به همه چیز ایراد میگیرم، به خودم بیشتر از همه...میگم چته آخه، چرا بقیه مثل من نیستن؟ چرا من مثل بقیه نیستم؟
دوست نداشتم یه دوست صمیمی بشم برات... دوست داشتم همدمت باشم، دوست داشتم فکر کنم تو هم منو دوست داری. دوست داشتم منو ببوسی، بغل کنی، سرت رو بزاری رو شونه هام، من هم. دوست دارم هر چیزی که تو دلم میگذره رو بهت بگم ولی میدونم که نمی تونم.
آه چه مسخرست این زندگی. آه چه زشته که نمی تونم بهت بگم دوستت دارم چون می دونم که تو نمی تونی اینو بشنوی... آه... ای کاش می فهمیدی من رو... ای کاش

۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

Masti



به نام خدا

            این بار که دارم می نویسم، یه سری اتفاق های قشنگی افتاده برام ولی هیچ، وقت نکردم در موردش چیزی بنویسم. این شد که الان که اصلا علاقه ای به خوابیدن ندارم و می دونم که کار خاصی نمی تونه منو ارضا کنه، بر آن شدم که شروع کنم به نوشتن و از اونجایی که نوشتن روی کاغذ توجه اطرافیان رو بر می انگیزه، رو آوردم به تایپ کردن تا بلکه این احساس عطش نوشتن در من فروکش کنه.

            و اما، مساله ی اولی که در موردش اینجا می خوام بنویسم مربوط میشه به دید جدید من به دنیا و زیبایی های اون، امروز داشتم به پیام می گفتم که همه ی آدم ها همیشه با یه سری مشکلاتی مواجه هستند؛ با علم به این مطلب می تونیم بی اعتنا به مشکلات به آسانی زندگی خوبی داشته باشیم. البته این نکته رو هم اضافه کردم که الان این به صورت یه ایدءولوژی برام محسوب می شه و هنوز صد در صد عملی نشده! واقعیتش اینه که آدما برای این که مشکلاتشونو بتونن نادیده بگیرن و خودشونو اذیت نکنن، لازم دارن که این مشکلات رو پیش یه کسی گلایه کنن! این که علی (ع) راز با چاه در میان می گزاره نشان دهنده ی اینه که خدا همیشه نزدیک ترین کسیه که وجود داره؛ نیازی نیست بری مسجد و رو به قبله دعا کنی، نیاز نیست که بری عریضه بنویسی و بندازی توی چاه و یا هر راه دیگه ای.... تنها کار لازم اینه که خدا رو باور کنی و حضورش رو درک کنی و پیشش گلایه کنی. همیشه بهت گوش میده، هیچ وقت از دستت ناراحت نمی شه و هیچ وقت هم بی جواب نمی گذاره دعاتو، به خاطر این که تو برای این دعا نمی کنی که به یه نتیجه ای برسی، بلکه دعا می کنی تا اون خواستنی ای که نداریش یا اون مشکلی که داریش و هر کدوم یه جوری ذهنتو مشغول کرده از توی اون مغزت بیرون بیاد و دیگه اذیتت نکنه؛ برای همین میگن که هر کسی دعا کنه مستقل از خواسته، استجابت شده  چون نفس دعا مقصود است. (خوب چون اثر خودشو گزاشته و دیگه از مشغول کردن مغز کم کرده). حکایت ما هم همینه و میگه که همین الان که نشستم و نوشتم تا یه حدی ارضام کرده و مهم نبوده چه چیزی نوشتم یاقسمت دومش چی خواهد بود.

            قسمت دوم مربوط میشه به قسمت دوم تعطیلات نوروز امسال من و قضیه ی رفتن به سفر شمال، چه از وقتی که باهاش مواجه شدم و همیشه قصد پیچوندن داشتم و چه حضور اون اتفاق ناخوشایند و انتخاب بین بد و بدتر. اما این که میگن آدمارو توی سفر میشناسی راسته چون معمولا شرایط سختی پیش میاد که آدما توی اون شرایط امتحان میشن (حالا یا می فهمن که دارن امتحان میشن یا نمی فهمن). خوب هیچ لحظه ای از زندگی نمی گذره مگر این که انسان ازش می تونه یه نتیجه ای بگیره و کسی که به این لحظات گذشته از عمرش بیشتر و بهتر و دقیق تر توجه کرده باشه، تجربش بیشتره. الزاما عمر این رو تعیین نمی کنه ولی واقعا پارامتر مهمی به حساب میاد. خوب من هم از این سفر خیلی چیزا یاد گرفتم و خیلی چیزا تجربه کردم. اولیش رو با تعریف یه داستان کوتاه از یکی از دوستان نزدیک خودم براتون شرح می دم:
 ما یه سری آدمای عزب بودیم (البته من هنوز هستم)؛ یه روز، از فرط فشار وارده به روح و روان و اندام های مهم بدن، نشستیم و راه حل ها رو توی جمع دوستانه ی خودمون بررسی کردیم؛ هر کسی یه چیزی می گفت، ج...ده، طرح دوستی، ازدواج، خودارضایی، و حتی از همجنس بازی (و نه همجنسگرایی) سخن های طولانی و درازی به میون اومد و طبق معمول، چون هر کسی از روزنه ی خاصی به قضیه نگاه می کنه و تجربیات متفاوت و اعتقادات (طرز فکرهای) مختلف روی تصمیمش تاثیر می گزاره، این بحث هم به کلی بی نتیجه رها شد. نکته جالب این بود که یک تماس فیزیکی برای ارضای جسم، توی این بحث، زیاد محوریت داشت و همین هم باعث شد تا یکی از دوستان از اون جمع واقعا بره تو نخ این که باید یه تماس فیزیکی برقرار کنه، این مساله، خودش عامل اصلی وقوع اتفاقات جالبی برای همین دوست ما بود تا این حد که کمتر از چهار الی پنج ماه این اتفاقات منتهی به تماس فیزیکی برای این فرد شد. تا اینجاش خیلی مهم نیست ولی مکالمه ای که اون و من بعد از این اتفاقات با هم داشتیم، حاوی مطلب قشنگی بود. این آقا ادعا کرد که این که توی این مدت بیست و چند سال هیچ رابطه ی جنسی ای نداشته خیلی آزار دهنده بوده براش و این مساله الان براش مرتفع شده ولی همین عدم ارتباط جنسی تا اون موقع باعث شده بود که از این ارتباط یه انتظار خارق العاده ای داشته باشه، یعنی آدم انتظار داره که یه حال عجیبی بهش دست بده و خرق عادت بشه براش. ولی از قول این دوستمون، چیز خاصی نبود. اتفاق مشابهی برای من توی این سفر افتاد، از بس که مستی رو تجربه نکرده بودم چیز عجیبی رو انتظار می کشیدم ولی.... چیز خاصی نبود. این تنها چیزی نبود که از این سفر فهمیدم ولی مهمترینشون بود. چیزای دیگه ای هم فهمیدم، از اخلاق محمد، از اخلاق خودم، از روش ارتباط برقرا کردن با دیگران و هزاران چیز مهم تر دیگه.... هنوز دوست دارم بگم پشیمونم که رفتم سفر ولی واقعا رفتنش به نرفتنش می ارزید.(پیچوندن اتفاق ناخوشایند خودش کلی ارزش داره)

سلام

خیلی وقت بود که می خواستم یه وبلاگ باز کنم.
نمیدونم چرا میترسیدم!
دنبال یه جایی برای گفتن حرفام میگشتم
یه جایی که مثل هارد کامپیوترم خاک نخوره، حداقل دلم خوش باشه که نوشته هامو زندونی نکردم....
امیدوارم شما هم خوشتون بیاد.
امیدوارم بتونم به زودی یه سری نوشته های قشنگ بزارم اینجا.