۱۳۹۱ بهمن ۲۳, دوشنبه

Masti



به نام خدا

            این بار که دارم می نویسم، یه سری اتفاق های قشنگی افتاده برام ولی هیچ، وقت نکردم در موردش چیزی بنویسم. این شد که الان که اصلا علاقه ای به خوابیدن ندارم و می دونم که کار خاصی نمی تونه منو ارضا کنه، بر آن شدم که شروع کنم به نوشتن و از اونجایی که نوشتن روی کاغذ توجه اطرافیان رو بر می انگیزه، رو آوردم به تایپ کردن تا بلکه این احساس عطش نوشتن در من فروکش کنه.

            و اما، مساله ی اولی که در موردش اینجا می خوام بنویسم مربوط میشه به دید جدید من به دنیا و زیبایی های اون، امروز داشتم به پیام می گفتم که همه ی آدم ها همیشه با یه سری مشکلاتی مواجه هستند؛ با علم به این مطلب می تونیم بی اعتنا به مشکلات به آسانی زندگی خوبی داشته باشیم. البته این نکته رو هم اضافه کردم که الان این به صورت یه ایدءولوژی برام محسوب می شه و هنوز صد در صد عملی نشده! واقعیتش اینه که آدما برای این که مشکلاتشونو بتونن نادیده بگیرن و خودشونو اذیت نکنن، لازم دارن که این مشکلات رو پیش یه کسی گلایه کنن! این که علی (ع) راز با چاه در میان می گزاره نشان دهنده ی اینه که خدا همیشه نزدیک ترین کسیه که وجود داره؛ نیازی نیست بری مسجد و رو به قبله دعا کنی، نیاز نیست که بری عریضه بنویسی و بندازی توی چاه و یا هر راه دیگه ای.... تنها کار لازم اینه که خدا رو باور کنی و حضورش رو درک کنی و پیشش گلایه کنی. همیشه بهت گوش میده، هیچ وقت از دستت ناراحت نمی شه و هیچ وقت هم بی جواب نمی گذاره دعاتو، به خاطر این که تو برای این دعا نمی کنی که به یه نتیجه ای برسی، بلکه دعا می کنی تا اون خواستنی ای که نداریش یا اون مشکلی که داریش و هر کدوم یه جوری ذهنتو مشغول کرده از توی اون مغزت بیرون بیاد و دیگه اذیتت نکنه؛ برای همین میگن که هر کسی دعا کنه مستقل از خواسته، استجابت شده  چون نفس دعا مقصود است. (خوب چون اثر خودشو گزاشته و دیگه از مشغول کردن مغز کم کرده). حکایت ما هم همینه و میگه که همین الان که نشستم و نوشتم تا یه حدی ارضام کرده و مهم نبوده چه چیزی نوشتم یاقسمت دومش چی خواهد بود.

            قسمت دوم مربوط میشه به قسمت دوم تعطیلات نوروز امسال من و قضیه ی رفتن به سفر شمال، چه از وقتی که باهاش مواجه شدم و همیشه قصد پیچوندن داشتم و چه حضور اون اتفاق ناخوشایند و انتخاب بین بد و بدتر. اما این که میگن آدمارو توی سفر میشناسی راسته چون معمولا شرایط سختی پیش میاد که آدما توی اون شرایط امتحان میشن (حالا یا می فهمن که دارن امتحان میشن یا نمی فهمن). خوب هیچ لحظه ای از زندگی نمی گذره مگر این که انسان ازش می تونه یه نتیجه ای بگیره و کسی که به این لحظات گذشته از عمرش بیشتر و بهتر و دقیق تر توجه کرده باشه، تجربش بیشتره. الزاما عمر این رو تعیین نمی کنه ولی واقعا پارامتر مهمی به حساب میاد. خوب من هم از این سفر خیلی چیزا یاد گرفتم و خیلی چیزا تجربه کردم. اولیش رو با تعریف یه داستان کوتاه از یکی از دوستان نزدیک خودم براتون شرح می دم:
 ما یه سری آدمای عزب بودیم (البته من هنوز هستم)؛ یه روز، از فرط فشار وارده به روح و روان و اندام های مهم بدن، نشستیم و راه حل ها رو توی جمع دوستانه ی خودمون بررسی کردیم؛ هر کسی یه چیزی می گفت، ج...ده، طرح دوستی، ازدواج، خودارضایی، و حتی از همجنس بازی (و نه همجنسگرایی) سخن های طولانی و درازی به میون اومد و طبق معمول، چون هر کسی از روزنه ی خاصی به قضیه نگاه می کنه و تجربیات متفاوت و اعتقادات (طرز فکرهای) مختلف روی تصمیمش تاثیر می گزاره، این بحث هم به کلی بی نتیجه رها شد. نکته جالب این بود که یک تماس فیزیکی برای ارضای جسم، توی این بحث، زیاد محوریت داشت و همین هم باعث شد تا یکی از دوستان از اون جمع واقعا بره تو نخ این که باید یه تماس فیزیکی برقرار کنه، این مساله، خودش عامل اصلی وقوع اتفاقات جالبی برای همین دوست ما بود تا این حد که کمتر از چهار الی پنج ماه این اتفاقات منتهی به تماس فیزیکی برای این فرد شد. تا اینجاش خیلی مهم نیست ولی مکالمه ای که اون و من بعد از این اتفاقات با هم داشتیم، حاوی مطلب قشنگی بود. این آقا ادعا کرد که این که توی این مدت بیست و چند سال هیچ رابطه ی جنسی ای نداشته خیلی آزار دهنده بوده براش و این مساله الان براش مرتفع شده ولی همین عدم ارتباط جنسی تا اون موقع باعث شده بود که از این ارتباط یه انتظار خارق العاده ای داشته باشه، یعنی آدم انتظار داره که یه حال عجیبی بهش دست بده و خرق عادت بشه براش. ولی از قول این دوستمون، چیز خاصی نبود. اتفاق مشابهی برای من توی این سفر افتاد، از بس که مستی رو تجربه نکرده بودم چیز عجیبی رو انتظار می کشیدم ولی.... چیز خاصی نبود. این تنها چیزی نبود که از این سفر فهمیدم ولی مهمترینشون بود. چیزای دیگه ای هم فهمیدم، از اخلاق محمد، از اخلاق خودم، از روش ارتباط برقرا کردن با دیگران و هزاران چیز مهم تر دیگه.... هنوز دوست دارم بگم پشیمونم که رفتم سفر ولی واقعا رفتنش به نرفتنش می ارزید.(پیچوندن اتفاق ناخوشایند خودش کلی ارزش داره)

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر